خیلی خوبه! خیلی خوبه که وقتی می بینی داری تو یه باتلاق فرو می ری، و با هزار زحمت و تقلا، راه به جایی نمی بری، یک دفعه یه نفر پیدا بشه و بیاد و تو رو از اون تو در بیاره ..
ولی خیلی بده! خیلی بده که درست موقعی که از باتلاق میاردت بیرون، درست موقعی که میخوای یه نفسی تازه کنی، درست موقعی که میخوای ازش تشکر کنی، تو رو هل بده و بندازه توی مرداب بغلی! … مردابی که دیگه نمی تونی ازش بیرون بیای…. بعدش وای میسه دم مرداب و فرو رفتن تو رو توی اون تماشا می کنه!… در حالی که تو داری ازش تشکر می کنی! بعدش دلش به حالت می سوزه! میخواد که تو رو از توی منجلاب بکشه بیرون، ولی دیگه نمی تونه! نهایت تلاشش رو می کنه، و تو شاهد تلاشش هستی، ولی نمی تونه، نمی تونه که برای بار دوم نجاتت بده!…
و تو ازش تشکر می کنی… و تشکر کنان توی گِل ها فرو می ری… و شاید باید بری… شاید باید توی این مرداب فرو می رفتی… شاید باید فرو می رفتی ولی نه توی مرداب اولی… این مرداب برای توست… و در حالی که سرت زیر گِل ها پنهان شده و در حالی که نفست رو توی سینه حبس کردی، فکر می کنی! فکر می کنی که اون داره الان چیکار می کنه، و آخرین نفست رو می دی بیرون…
احسان مهرجو
اسفند ۱۳۸۴