احساس جالبیه، احساس کرختی همراه با چاشنی نفرت از خود وقتی که روی صندلی، پشت میز کامپیوتر لم دادی و از پنجره ی بزرگ اتاقت، به بیرون نگاه می کنی… شب و روز … نگاه می کنی …. به آدم هایی که دارن همشون از این ور به اون ور می دوند. هر کدومشون مشغول کاری هستند، و اکثرشون کارهایی می کنند که تو، از این بالا، خندت می گیره به کارهاشون … ولی وقتی اون پایین، تو خیابون داری راه می ری، اصلا چنین حسی بهت دست نمی ده. حتی شاید خودت هم از این کارها بکنی تا کسی که از پنجره ی بزرگ اتاقش، از اون بالا داره نگاهت می کنه، خندش بگیره! آره … داشتم می گفتم که احساس جالبیه، وقتی بیدار می مونی تا پنج صبح، همون طور که لم دادی روی صندلی، پشت میز کامپیوتر، تنهای تنها، در حالی که هیچ صدایی از هیچ جایی بلند نمی شه و تازه خیلی هم خوشحالی که صدایی نمی شنوی! و همین طور زل میزنی به خیابون، از پنجره ی بزرگ اتاقت، در حالی که مگس هم پر نمی زنه تو خیابون! و بعد، تا می بینی که داره صداهایی به گوش می رسه، از کلاغ هایی که شروع به خواندن می کنند تا صدای استارت تک و توک ماشین های پارک شده توی کوچه، به خودت می گی که دیگه، وقت خواب رسیده! ومی خوابی! می خوابی و خواب می بینی … که لم دادی روی صندلی، پشت میز کامپیوتر … و از پنجره ی بزرگ اتاقت به بیرون نگاه می کنی …

احسان مهرجو

بهمن ۱۳۸۴

این مطلب را به اشتراک بگذارید